ره مردان طلب کن تا بدانی
حقیقت جاودان یکتا بمانی
ره مردان طلب تا دید یابی
عیان ذات در توحید یابی
ره مردان طلب تا جاودان تو
بمانی تا جهان جان جان تو
ره مردان طلب در نامرادی
اگر تو بی مرادی یامرادی
ره مردان طلب در خلوت دل
عیان یار بین در خلوت دل
ره مردان طلب مانندمنصور
که ماند نام تو نانفخهٔ صور
ره مردان طلب در دید جانان
دمی بنگر تو در توحید جانان
ره مردان طلب تا شاد گردی
ز اندوه و بلا آزاد گردی
ره مردان طلب تا در نمودت
نمایند از حقیقت بود بودت
ره مردان طلب در شادکامی
چرا اندر پی ننگی و نامی
ره مردان طلب تا راز یابی
حقیقت ذات اعیان باز یابی
ره مردان طلب تا راه ایشان
بیابی و شوی آگاه ایشان
ره مردان یقین منصور کل یافت
یقین در راه ایشان رنج و دل یافت
ره مردان یقین منصور دیده است
از آن در راه کل در نوردیده است
ره مردان منم کل باز دیده
یقین در راه ایشان راز دیده
ره مردان منم کرده در این سر
دریده بیشکی پرده در این سر
ره مردان منم کرده در آفاق
شده در راه مردان بیشکی طاق
ره مردان منم کرده حقیقت
زده دم از طریقت در شریعت
ره مردان منم کرده شده کل
از اول آخرم کرده شده کل
بمنزل در رسیده این زمانم
رخ شه دیده در عین العیانم
بمنزل در رسیدم ناگهانی
بدیدم من جمال بینشانی
بمنزل در رسیدم در حقیقت
رخ جانان بدیدم در حقیقت
رسیدم تا بمنزگاه عشاق
بمنزل در رسیدم شاه عشاق
رسیدم تا بمنزل یار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
رسیدم تا بمنزل در یکی من
حقیقت سیر کردم بیشکی من
رسیدم تا بمنزل در نمودار
ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار
رسیدم تا بمنزل حق پرستم
حقیقت دید من عهد الستم
رسیدم تا الست خویش دیدم
نمود ذات کل در پیش دیدم
رسیدم آنچه میایستم اینجا
بدیدم در درونم شیخ یکتا
ره سیر وفنا کردم بآخر
جمال یار میبینم بظاهر
ره سیر و فنا کردم بتحقیق
در آخر شیخ بازم داد توفیق
ره سیر و فنا کن اندرین راه
که تا تو هم رسی در حضرت شاه
اگر ره میکنی راهت نمایم
بمنزل آدم شاهت نمایم
اگر ره میکنی اینست راهت
که اینجا مینمایم دید شاهت
ره خودبین در اینجا در حقیقت
ره تو چیست در راه شریعت
ره شرع است شیخا جاودانی
اگر این ره کنی بیشک بدانی
ره شرعست منزل جان جانان
ازین سر وصل ده ذرات جانان
ره شرعست دیگر من ندانم
بجز این ره روی روشن ندانم
ره شرعست اندر شرع شو دوست
بشودرخلوت و هر سومرودوست
ره شرع است اندر شرع شو شیخ
نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ
ره شرع است اگر میدانی اسرار
درین ره عمر خود ضایع بمگذار
ره شرعست راهت بانشان است
در آخر یار بیشک بینشان است
ره شرعست این را هست تحقیق
درین ره عاشقان یابند توفیق
ره شرعست ازو اینجا مرادت
بیاب ای شیخ با عین سعادت
ره شرعست طاعت کن درین راه
که در طاعت بیابی مر رخ شاه
رهت شرعست هر طاعت کن اینجا
که از طاعت شوی درجان مصفا
براه شرع هر کو یافت مقصود
حقیقت یافت در دیدار معبود
براه شرع هر کو رفت او دید
ز دید او پس آنگه کل نکو دید
براه شرع هر که رفت جان شد
چو جان در جملهٔ عالم عیان شد
براه شرع هر کو رفت حق یافت
ز ذات جان جان آنکه سبق یافت
براه شرع آنکو دید جانان
شدش او تا ابد در جمله پنهان
براه شرع هر کوشد چو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
براه شرع هر کو گشت جانباز
در اینجا یافت این راز نهان باز
براه شرع هر کو جانفشان شد
حقیقت در شریعت جان جان شد
براه شرع هر کو دید حق دید
حقیقت گم شد از اسرار توحید
براه شرع هر کو در فنا شد
ز بعد آن فنا ذات خدا شد
براه شرع هر کو دید دیدار
یکی گردد عیان ولیس فی الدار
براه شرع شیخا رفتهام من
سخن در شرع جمله گفتهام من
براه شرع احمد در عیانم
کنون بنگر نشان بینشانم
براه شرع احمد یافتم راز
شدم از شرع احمد من سرافراز
براه شرع احمد راز دیدم
حق الحق در یکی صدر از دیدم
چو راه شرع احمد بسپری تو
ز دید یار آخر برخوری تو
چو راه شرع احمد را سپردی
چو من ای شیخ بیشک گوی بردی
چو راه شرع احمد دیدی ای دوست
کنون برخورچواندر دیدی ای دوست
چو راه شرع احمد ره نباشد
دل زندیق ازو آگه نباشد
دل صدیق میباید درین راه
که از جانان شود در آخر آگاه
دل صدیق میباید در این سر
که بیند در درون اوست ظاهر
دل صدیق میباید حقیقت
که حق بیند درین راه شریعت
دل صدیق میباید که جانان
به بیند او در اینجا گاه اعیان
دل صدیق دایم پر ز خونست
که میداند که سر کار چونست
دل صدیق دایم در فنایست
دلش اندر فنادیدن لقایست
دل صدیق دایم در یکی یار
همی خواهم درون خود پدیدار
دل صدیق میبیند حقیقت
که راهی نیست جز راه شریعت
دل صدیق جز جانان نه بیند
عیان بیند وی و پنهان نه بیند
دل صدیق با یار است دایم
از آن در عشق در کار است دایم
دل صدیق دایم غرق توحید
بود پیوسته اندر دیده و دید
دل صدیق دایم درنمود است
از آنش عرش دایم در سجود است
دل صدیق ذاتست ار بدانی
شده در عین ذرات نهانی
دلی باید که یابد نور صادق
بود از نور خود در عشق صادق
دلی باید که این معنی بداند
پس آنگه جان خود در کل فشاند
دلی باید که برخوردار آید
چو ما اینجایگه بردار آید
دلی باید که باشد همچو من گم
که بیند گوهر اندر عین قلزم
دلی چون من نکوهرگز که یابد
چو من دلدار هرگز کس نیابد
چو بادل میکنم دلدار دارم
دل از دیدار او بردار دارم
چو با دل میکنم دلدار اویست
که با من در یقین در گفت و گوی است
چو با دل میکنم دلدار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
چو بادل میکنم من اندرین راه
حقیقت می نه بینم جز که دلخواه
چه با دل میکنم چون دل فنا شد
بدلدارم رسید و کل فنا شد
چه با دل میکنم این لحظه جانست
حقیقت جان و هم عین عیانست
چه با دل میکنم این لحظه ذاتست
برون از این مکان عین صفاتست
چه با دل میکنم این لحظه دلدار
مراکرده است ذات خود نمودار
که با من این زمان عین عیان است
فکنده پرده از رخ نی نهانست
که با من در نهان جانست واصف
منم از ذات جان پیوسته واحد
که با من این زمان در گفت و گویست
ز بهر ما چنین درجست و جویست
که با من این زمان یار است پیدا
ولی در لیس فی الدار است پیدا
که با من هر زمانی راز گوید
دگر منصور با تو باز گوید
که با من این زمان عین العیانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
که با من این زمان اندر حقیقت
نمودار است در راه شریعت
که با من این چنین کرده است یاری
که کردستم ز عشقش پایداری
که با من اینچنین کرده است جانان
نخواهم کردنم در عشق پنهان
در این ره شیخ بسیار است اسرار
ولی ذاتست اینجا گه پدیدار
در این اعیان منصور است رفته
سخن چین چنین در عشق گفته
که گوید شیخ دیگر این چنین راز
مگر آنکو شود عین الیقین باز
دلش خود آنگهی اعیان به بیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
شود یک رنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
شود یک رنگ و یکرنگی ببیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ اندر بینشانی
بماند تا ابد در عشق فانی
شود یکرنگ در بحر حقیقت
سراسر محو گرداند شریعت
شود یکرنگ در بازار معنی
بگوید دمبدم اسرار معنی
شود یکرنگ بر مانند جوهر
نمود نور عشق او سراسر
شود یکرنگ در رنگ حقیقت
به بیند عشق نیرنگ حقیقت
شود یکرنگ در اسرار اینجا
شود از عشق برخوردار اینجا
شود یکرنگ اینجا همچو جانان
بگوید همچو ما او را زمردان
شود یکرنگ اینجا گه حقیقت
ز یکرنگی رسد اندر طریقت
شود یکرنگ اینجا در یقین او
بود در عشق جانان پیش بین او
شود یکرنگ آنگه در اناالحق
بگوید همچو ما اسرار مطلق
شود یکرنگ همچون ما یگانه
بماند تا ابد او جاودانه
شود یکرنگ همچون ما حقیقت
نماید راز خود پیدا حقیقت
درین ره عاشقی باید که در کار
که یکرنگی گزیند همچو پرگار
کند پرگار و اندرجا بماند
ولیکن نقش ناپیدا نماند
دل اندر نقش بستی ای یگانه
نماند تا ابد او جاودانه
دل اندر نقش بستی همچو او باش
کجا هرگز ببینی روی نقاش
دل اندر نقش بستستی حقیقت
نخواهد ماند این نقش طبیعت
دل اندر نقش بستی جاودان تو
نخواهی دید بیشک جان جان تو
دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست
که ازنقش خود بی آگهی دوست
دل اندر نقش بستی مرد خواهی
تو مراین نقش آخر بردخواهی
دل اندر نقش بستی با زمانی
کجانقاش را آخر بدانی
دل اندر نقش بستی در حقیقت
کجا نقاش کل آید پدیدت
نخواهد ماند نقشت جز که نقاش
از این معنی که گفتم باخبر باش
نخواهد ماند نقشت جاودانی
سزد گر بود نقاشت بدانی
نخواهد ماند نقشت آخر کار
نخواهد گشت گم در عین پرگار
نخواهد ماند نقشت غم مخور تو
یقین اینجا لقا را مینگر تو
تو مر نقاش را بشناسی تحقیق
که نقاشت دهد پیوسته توفیق
تو گر نقاش بشناسی برستی
ابا نقاش جاویدان نشستی
تو گر نقاش بشناسی تو اوئی
که با نقاش اندر گفت و گوئی
تو گر نقاش بشناسی درین راز
کند از روی خود مرپرده را باز
دگر نقاش بشناسی حقیقت
نماید در عیان نقش حقیقت
بدان نقاش و ایمن باش از خود
که باشی رسته تو از نیک و از بد
بدان نقاش اگر صاحب یقینی
که جز نقاش خود چیزی نه بینی
بدان نقاش و با اوباش دایم
که گرداند ترا در ذات قایم
بدان نقاش و اندر وی فنا گرد
که مانی اندرین عین فنا فرد
بدان نقاش را امروز ای شیخ
که تا گردی بکل پیروز ای شیخ
بدان نقاش و با او آشنا باش
ز دیدارش همیشه در بقا باش
بدان نقاش در بود وجودت
که نقش ذات خود اینجا نمودت
بدان نقاش بیچون در حقیقت
که چون کرده است این نقش طبیعت
بدان نقاش خود ای شیخ بیچون
که چون نقش تو بسته بیچه و چون
بدان نقاش خود ای شیخ زنهار
که نقش تو زخود کرده است اظهار
بدان نقاش خود ای شیخ عالم
که روی خویش بنموده است این دم
بدان نقاش تا بینی تو در خویش
که اعیان کرده در تو جوهر خویش
بدان نقاش سر لایزالی
که با نقاش در عین وصالی
تو بانقاش و نقاش است با تو
یکی در جملگی فاش است با تو
تو با نقاش خویش اندر جهانی
چو امر صانع خود را ندانی
تو با نقاش خویش و آشنا اوست
تو هستی بیوفا و با وفا اوست
تو نقاشی کنون ای شیخ در دید
یکی بنگر تو در اسرار توحید
تو با نقاش اینجا آشنا شو
چو او در بود جانها با فنا شو
تو با نقاش اینجا نقش بسته
در آخر میکند نقشت شکسته
چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت
نماید دید خود او ناپدیدت
روی ز اینجا و در حسرت بمانی
خوری آنگه دریغ جاودانی
دریغ آن لحظه مر سودی ندارد
که هرگز درد بهبودی ندارد
در اینجا کار دارد دیدن یار
که ناگاهت کند او ناپدیدار
در اینجا کار دارد دیدن دوست
حقیقت گفتن و بشنیدن دوست
در اینجا کاردارد گربیابی
وگر تو فتنهٔ تو در نیابی
ترا درخواب نقشت مینماید
زناگه نقش خود اندر رباید
ترا در خواب نقشی کرده اظهار
در اینجا گاه اندرپنج و در چار
ترا در خواب کرده مینماید
درون هفت پرده مینماید
که چون این پرده برگیرد ز رخسار
ترا آنگه کند از خواب بیدار
توجه ز آن کین صورنا بود گردد
زیانت جملگی با سود گردد
تو سود خویش کن دیدار جانان
در اینجا صاحب اسرار جانان
تو مر نقاش خود در نقش بشناس
ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس
چه نقاش است بینائی چه باکست
که نقاش از حقیقت نور پاکست
چو نقاش است بینائی درین راه
چونقاش عجب داری تو همراه
چو نقاش است بینائی بآخر
ترا اظهار بودن کرده ظاهر
ازو برخور تواندر نقش بنگر
ز دید نقش اینجا گاه بگذر
ازو برخور اگر تو راز دانی
دو روزی کاندرین بود جهانی
ازو برخور که ناگه میرود او
بمانی صورتی بی گفت و بی گو
ازو برخور که تا جاوید مانی
بنورش بیصفت خورشید مانی
ازو برخور که آمد آشکاره
بباید کردنت جانان نظاره
اگر امروز از وی برخوری تو
هم امروزش حقیقت بنگری تو
اگر امروز بینی روی جانان
بمانی تاابد در کوی جانان
اگر امروز اینجا یار بینی
تو بیشک جاودان دیدار بینی
اگر امروز این اسرار ما را
حقیقت بشنوی گفتار ما را
ترا فردا بکار آید حقیقت
که باید رفت از دار طبیعت
بشیب خاک ناچیزی بمانده
بمانده عاقبت خاکی فشانده
وصالی بخش جانت را درین راه
که تا بیند در اینجا گه رخ شاه
وصالی بخش جانت را درین دید
که تا می بشنود اسرار توحید
وصالی بخش جان مانده در غم
که تا اینجا به بیند یار همدم
وصالی بخش جان از دید جانان
که بینددر یقین توحید جانان
وصالی بخش جان نازنین را
که تا یابد به کل عین الیقین را
وصالی بخش تا جان راز بیند
همی نقاش در خود باز بیند
وصالی بخش جانت در سوی دل
که تا با دل شوی از یار واصل
وصالی بخش جان را در وفایت
که تا می بنگرد دید لقایت
وصالی بخش جان ای دوست اینجا
که تا بیرون شوی از پوست اینجا
وصالی بخش جان ای شیخ از نور
که تا بیند به کل دیدارمنصور
حقیقت وصل جانان آشکار است
ولی زندیق باوصلش چه کار است
سخن با صادقان و واصلانست
دگر با عاشقان و صادقانست
سخن با واصلان گفتم حقیقت
در اسرار بر سفتم حقیقت
وصال یار دارد جان منصور
نمیبیند کسی جانان منصور
وصال یار دارد در اناالحق
که اینجا میزند در یارالحق
که داند تا چه صورت نداری
بجز دیدار منصورت نداری
که داند تا تو خود اندر کجائی
اگر خواهی نه گر خواهی نمائی
که داند سر ذات پاکت ای جان
که هم جانی و هم عشقی و جانان
که داند سر بیچون تو اینجا
بسرگردانست گردون تو اینجا
که داند جز تواندر ذات هر کس
تو دانائی درون جملگی بس
که داند جز تو غیب و غیب دانی
که راز جمله میدانی نهانی
که داند جز تو تا فردا چه باشد
بجز ذات تو پس جانا چه باشد
تمامت در تو حیرانند اینجا
تو دانا جمله نادانند اینجا
تمامت از تو و پیدا و تو از خویش
حجابی از جمال آورده در پیش
تمامت از تو پیدا و ندانند
که کلی خود توئی چندانکه خوانند
همه الکن شده در وصف ذاتت
فرو مانده بدریای صفاتت
که یارد تازند دم جز تو دردم
که بنموده است اندر نقش آدم
جمال خویش پنهانی حقیقت
که داند آنچه میدانی حقیقت
جمالت عاشقان دیدند اینجا
وصالت جمله بخریدند اینجا
چنان در جستجویت عقل مانده
که دست از جان و از دل برفشانده
رخی بنمای آخر دوستانت
گلیشان بخش هان از بوستانت
رخی بنمای و جان بنما بشادی
که جانرا در دلم دادی بدادی
رخی بنمای تا جان برفشانم
که جز این نیست درعین روانم
رخی بنمای تا خود را بسوزم
که از دیدارت اینجا نیکروزم
رخی بنمای و جان بستان زدرویش
که جز این نیست چیزی دیگرش پیش
رخی بنمای تا پنهان شوم من
نمائی ذات تا اعیان شوم من
منم حیران کوی دوست اینجا
بریده دست خود از پوست اینجا
منم حیران ز دیدار جمالت
بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت
منم حیران ز دیدار تو جانا
که چون میگویم اسرار تو اینجا
منم حیران ز دیدت باز مانده
ز دید دوست صاحب راز مانده
منم حیران شده ای دوست درتو
که چون بگشادهٔ ای دوست درتو
منم حیران شده در روی خویت
یقین جان میدهم در آرزویت
چه شور است اینکه در عالم فکندی
خروشی در دل آدم فکندی
چو شور است اینکه در بازار عشق است
نگر منصور بین بردار عشق است
چه شور است اینکه در جان جهان است
مگر منصور بین عین العیان است
چه شور است این بگو با من خبرباز
که ناید کس که میگوید خبرباز
چه شور است این مگر صاحب فرانست
که درگفتار کل عین العیانست
چه شور است این بگو تا من بدانم
زشور و گفت در روی جهانم
چه شور است اینکه در دریای عشق است
مگر منصور ناپروای عشق است
چه شور است اینکه ما را دست داده است
که جان را دیداینجا دست دادست
چه شور است اینکه ما را در نهادست
که شوری در نهاد ما نهاده است
زند بحرم عجب شوری در اینجا
بگفت اسرار کل درروی دریا
بگفت اسرار و اندردار کردش
ز شاخ عشق برخوردار کردش
بکل اسرار گفت و جان جان شد
از آن اینجا نمودار عیان شد
توئی ای ذات بیچون و چگونه
درون بگرفته و اندر برون نه
توئی ای ذات بیچون تمامت
که اینجا میکنی شور و قیامت
توئی ای ذات بیچون در عیانم
که شور آورده در شرح و بیانم
توئی ای ذات بیچون در یقین تو
یقین میبینم ازعین الیقن تو
توئی ای ذات بیچون آشکاره
بروی دار خود برخود نظاره
توی منصور که بود اندرین راه
اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه
توئی منصور ورنه او که باشد
بجز تو در جهان جز او که باشد
توئی منصور در دیدار اینجا
نمودار از تو پرده دار اینجا
توئی منصور شوری درفکنده
ورا آزاد کرده جمله بنده
توئی منصور در بازار معنی
حقیقت گفتهٔ اسرار معنی
توئی منصور در عین العیانی
نموده کل ز خود راز نهانی
توئی منصور اندر قربت لا
یکی بنمود او را لا بالا
توئی منصور در دید خلایق
که میدانی تو اسرار خلایق
توئی منصور اندر گفت و گوئی
توی منصور و خود منصور جوئی
نبودم بی توام من یک دم ای دوست
کنون میبینمت چون مغز و در پوست
ترا از دست اکنون چون گذارم
تو خواهی بود جانان پایدارم
ترا ازدست چون بگذارم ای یار
که خواهی کردن اینجا ناپدیدار
ترا من جان شیرین دانم ای دل
که مقصود منی در هر دو حاصل
برویت زندهام اندر سردار
ببویت زندهام و از جان خبردار
خریدار تو مائیم و دگر نیست
بجز من از وصالت کس خبر نیست
خریدار تو مائیم اندرین راه
وگرنه نیست کس از راز آگاه
خریدار تو مائیم از دل و جان
که در راهت ببازم دیده و جان
خریدار تو مائیم و تو دانی
که ما را با تو این راز نهانی
خریدار تو مائیم از حقیقت
که بیشک آگهیم از دید دیدت
خریدار تو مائیم اندر اینجا
تو میدانی که هستی شاه دانا
دلی پر خون و جانی سوگواریم
بجز این چیز دیگر مینداریم
ازان تست این هم در حقیقت
سخن کی باز گویم از طبیعت
طبیعت شد خجل در راهت ای جان
چه ماند در یقین آگاهت ای جان
طبیعت محو شد چون سوگواری
که همچون تو به بیند باز یاری
طبیعت شد خجل در گفتگویت
از آن میمیرم اندر آرزویت
طبیعت شد خجل با خود چه چیزی
کسی کز دید تودارد عزیزی
حقیقت جان خجل دل بازمانده
عجایب جسم و جان در راز مانده
بباید کاملی مانند منصور
که اینجا گه کند ذات تو منصور
بباید کاملی ماننده من
که اسرارت کند ای دوست روشن
بباید کاملی چون من بگفتار
که بنماید عیانت بر سردار
بباید کاملی پاکیزه گوهر
که گوید راز تو در بحر و در بر
منم راز تو گفته سوی دریا
رسیده ماهیانت تا بر شاه
منم راز تو گفته در سوی کوه
فتاده او ز پا از فکر و اندوه
منم راز تو گفته با زمینت
زمین دیده زمین عین الیقینت
منم راز توگفته باز آتش
از آن آتش همی سوزد عجب خوش
منم راز تو گفته در سوی باد
جهانت کرد یاد آر عشق آباد
منم راز تو گفته در سوی آب
دوان از عشق رویت شد به اشتاب
منم راز تو گفته سوی خورشید
بسی گردان شده در عشق جاوید
منم راز تو گفته در سوی کوه
فکنده زلزله در بار اندوه
منم راز تو گفته در سوی ماه
گذاران گشت هر مه سوی خرگاه
منم راز تو گفته با تمامت
حقیقت نیز با اهل قیامت
وصالت درهمه بیشک بدیدم
ازان بیشک بدید تو رسیدم
وصالت در همه پیداست امروز
چنین شور از وصالت خاست امروز
وصالت جان من اینجا ربوده
ز تو گفته یقین از تو شنوده
وصالت در دلم آتش فکنده
عجب شوری در او بس خوش فکنده
وصالت سوخت سر تا پای منصور
ترا دیدم ترا یکتای منصور
وصالت سوخت جانم تا بدانی
توی پنهانم و دیگر تو دانی
عجب حالیست جانا اندر اینجا
که بگشادم من تنها در اینجا
درم بگشادهٔ در گفت و در گوی
بگو اکنون دگر درجست و درجوی
اگر جانم رود من سر برآرم
نمود عشق را اندر سرآرم
چه باشد شور دنیا شور عقبی
ترا بنمایم این در جمله مولی
چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا
که اندر ذات خود یکتائی اینجا
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
اگر بنمایم اینجا جان روشن
چو من اینجاترا بینم عیان باز
نمائی این زمانم بر سر دار
عیان بینم اگرچه بینشانی
کنون در من ز خود توحید خوانی
عیان میبینمت اندر خلایق
کجاآیم بنزدیک تولایق
عیان میبینمت اما نهانی
همی گویم ترا رازم تودانی
منم دیوانهٔ عشق تو گشته
منم تخم محبت جمله کشته
منم دیوانهٔ سودایت ای جان
یقین میبینم از هر جانبی جان
منم دیوانهٔ سودای دردت
شده بی دینم اندر عشق فردت
منم دیوانه در سودای رازت
که اینجا دیدهام دیدار بازت
منم دیوانهٔ عین الیقینت
که دیدم ذات پاک اولینت
منم دیوانه از دیدارت ای جان
دمادم گفتهام اسرارت ای جان
دلم بربودهٔ در قصد جانی
دل و جان میبری اینجا نهانی
دلم بربودهٔ در عشق هجران
از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن
دلم بربودهٔ در عشق بازی
ندانم تا چه دیگر عشق بازی
دلم بربودهٔ ای جان جمله
ز من تنها ربودی ز آن جمله
دلم بر بودهٔ زانم درین راه
ترا دلدار کرده بیشکی شاه
حقیقت هم دل و هم جان توداری
درین پیدائیت پنهان توداری
نظر اینجا مگردان آخر کار
اناالحق گوی ای دلدار با یار
نظر آخر مگردان تا به بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
نظر آخر مگردان اندر این راز
اناالحق گوی بی نقش صورباز
نظر آخر مگردان از دل من
اناالحق گوی بی نقش گل من
نظر آخرمگردان این جهان بین
حقیقت ازدمت راز نهان بین
نظر داری تو با ما راز آنیم
که اینجا گاه غوغای جهانیم
نظر داری تو با ما از دل و جان
که میگوئیم رازت از دل و جان
نظر داری تو با ما در حقیقت
کاناالحق میزند خون طبیعت
نظر داری تو با ما آخر کار
که بنمائی جمال خویش اظهار
نظر داری تو با ما از عنایت
نظر کرده ببخشیده هدایت
نظر داری تو با ما بیش از آنی
که اینجا دادیم راز نهانی
نظر داری توبا ما ای خداوند
که تا بیرون کنی مسکین از این بند
نظر داری تو با ماراست اینست
مرا از ذات خود در خواب اینست
چنان کاول نمودی آخرم آن
نمائی تا بود ذات تو یکسان
چنان کاول نمودی آخر کار
همان لذت ز ذات خود پدیدار
چنان کاول نمودی راز بیچون
همان بنمای اینجا بیچه و چون
چنان کاول نمودی جان جانم
همان بنمای در آخر عیانم
چنان کاول نمودی بود بودم
همان بنمای آخر در نمودم
همان کاول نمودی بازم اینجا
نما تا جسم وجان در بازم اینجا
حقیقت من کیم اعیان توئی دوست
درون جان ودل پنهان توئی دوست
به پنهانی دلم بردی و جانم
عیان بر تا همه خلق جهانم
کنند اقرار بر منصور اعیان
که سر میبازد از عشق دل و جان
دریغا از نمودت چون کنم من
که خواهد ماند این اسرار روشن
دلم خونست اندر قربت تو
نخواهددید جز از حضرت تو
دلم خونست در راهت فتاده
دمادم خون ازو اینجاگشاده
دلم خونست اندر پاکبازی
حقیقت یافت از تو بینیازی
دلم خونست در خاک و طپانست
بامید تو اینجا او عیانست
دلم خونست از سودای عشقت
بمانده درجهان رسوای عشقت
دلم خونست وجانم غرقه در خون
فتاده راز تو از پرده بیرون
ز سودای تو در خونم چنین راز
نظر کن در دل مسکین افکار
ز سودای تو درخونم بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
جمال خویش بنمودی مرا تو
فکنده مر مرا اندر فنا تو
دل مسکین من خاک ره تست
میان خاک و خون او آگه تست
نبایستت از اول رخنمودن
ز ما جان و دل اینجا گه ربودن
چو بنمودی و بربودی چه گویم
توئی اندر درون اکنون چگویم
توئی جانا کنون منصور گم شد
از اول تا بآخر در فنا بد
کنون گم شد دل منصوراینجا
توی درجسم و جان کل نور اینجا
منزه دانمت درعین توحید
یکی دیدم یکی دیدم یکی دید
یکی دیدم ز تو در بینشانی
از آن کردم در اینجا جان فشانی
یکی دیدم ز تو اعیان ذرات
از آن من وصف تو میخوانم از ذات
یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست
منم محو و در اینجا جز دوئی نیست
یکی دیدم ترا اندر لقایت
از آن خواهم شد اینجا گه فدایت
فنایت را بقائی بخش ما را
در آخر کل بقائی بخش ما را
فنایت خوشتر آمد در نمودم
که در اول فنای محض بودم
فنایت خوشتر آمد در عیانم
ازآن گشتم فنا زیرا که دانم
که در عین فنا بینم ترا من
فنا دانم یقین اسرار روشن
عیانت کردهٔ با ما دمادم
از آنم در فنای عشق خرم
نماندم عقل و جان و دل بیکبار
همی گویم که اینجا پرده بردار
از این پرده که در کون و مکانست
هزاران شور اینجا و فغان است
عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو
نمود خود بدان پیوستهٔ تو
حقیقت پردهٔ ذات تو بستست
از آنم پرده اینجا گه گسسته است
چنانت عاشقم در عشقبازی
که اندر پرده کردی برده بازی
چنانت عاشقم اینجا در اسرار
که کلی پرده کردم باز ای یار
دریدی پردهٔ منصور مسکین
ز شوق مهر خود نی از سرکین
دریدی پردهٔ ما را بیکبار
نه بس بود این که کردستیم بردار
دریدی پردهٔ ما در جهان تو
پس آنگه کردیم شور و فغان تو
دریدی پردهٔ ما در حقیقت
که تا دیدیم یک دیدار دیدت
دریدی پردهٔ ما تا بدانند
ولیکن دوست این یکتا بدانند
جمالت از پس پرده عیان است
از آن شور اناالحق درجهانست
از آن شور اناالحق خاست اینجا
که وصل تو به کل پیداست اینجا
از آن شور اناالحق درنمود است
که رخسار تو دیدارم نمود است
از آن شوراناالحق خاست در دل
که دیدار عیانم هست حاصل
از آن شور اناالحق خاست در جان
که پیداگشت این اسرار پنهان
جهان جان توئی و سر مطلق
که میگوئی ز ذات خود اناالحق
اناالحق خود زدی در ذات منصور
بگفتی تا شدی در عشق مشهور
زبانم لال شد از گفتن دوست
که میبینم یقین مغز تو از پوست
ابا تو این زمان راز است فاشم
ندانم من کیم ذات تو باشم
ابا تو جان و سر اندر میانست
اناالحق گوی ذاتت عین جانست
چه چیزی جملهٔ در جملگی گم
همه قطره توئی اعیان قلزم
از آنت دمبدم من بحر خوانم
که در بحر تو من غواص زانم
مرا از بحر تو دیدار بوده است
که از بحر توام جوهر نموده است
مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار
که آن میبینم اندر جمله دیدار
مرا از جوهر عشقت حقیقت
نمودار است ازدیدار دیدت
تو فانی باشی و هر دو توئی دوست
حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست
توجانی و تنی و بود بودی
درین تن بود بود خود نمودی
چنان منصور با تو درجهانست
که بیشک با تودر شرح و بیانست
چنان منصور باتو در نمود است
که کلی با تو درگفت و شنود است
بکش منصور جانا هم دراینجا
که بگشادی ورا کلی در اینجا
تو میدانی حقیقت راز منصور
توئی انجام و هم آغاز منصور
اگر صد سال باشم بر سر دار
تراگویم حقیقت وصف دلدار
حقیقت حبهٔ نبود درین راه
توئی از وصف ذات خویش آگاه
توی از وصف خود آگاه و کس نه
بجز تو درجهان فریادرس نه
توئی در وصف خود پیوسته گویا
توئی مر ذات خود پیوسته جویا
توی اینجا شناسای کمالت
نمای آنگاه خود خواهی وصالت
توئی اینجا شناسای وجودت
حقیقت خویش دانی بود بودت
تو بیشک واقفی برجمله اشیا
همه اشیا ز ذات تست پیدا
تو بیشک واقفی بر درد عشاق
توئی در آخرین مرمرد عشاق
تو بیشک واقفی در عین هستی
نمود ذات خود خود میپرستی
تو بیشک واقفی بر کل اسرار
توئی ذات خود اینجاگه طلبکار
تو بیشک در درون جان حقیقت
بخود پیدا زجان پنهان حقیقت
توئی گفته اناالحق در جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
توئی گفته اناالحق خود بخود تو
یقین فارغ شده از نیک و بد تو
توئی گفته اناالحق بر سر دار
همه عشاق را کرده خبردار
توئی گفته اناالحق بر زبانم
من بیچاره رسوای جهانم
توئی گفته اناالحق در جهان تو
توئی هستی همه کون و مکان تو
توئی گفته اناالحق با همه تو
فکنده بود من در دمدمه تو
تو گفتی و مرا بردار کردی
مرا از خویش برخوردار کردی
تو گفتی در میان منصور بردار
حقیقت او ز گفت تو خبردار
جهانی عاشقان در جستجویت
فتاده در پی این گفتگویت
جهانی عاشقان اینجا طلبکار
ترا و تو چنین اندر سردار
جهانی در جهان گفت و گویند
ترا اینجایگه در جستجویند
برافکن پردهٔ عزت ز دیدار
نمود خود تمامت را پدیدار
برافکن پرده از رخسار جانا
نما بر عاشقان دیدار جانا
برافکن پرده تا رویت به بینند
کسانی کاندرین سر در یقینند
برافکن پرده از دیدار هستی
که تا توبه کنند از بت پرستی
برافکن پرده و خلقی بسوزان
ولی منصور را کلی بسوزان
برافکن پرده ای جان خلایق
بکن امروز مهمان خلایق
برافکن پردهٔ عزلت درین راه
همه گردان ز فعل خویش آگاه
برافکن پرده از منصور بنیوش
لباس سر خود در جمله درپوش
برافکن پرده از عین تمامت
که بگرفتست این شور و قیامت
برافکن پرده از شمع حقیقت
منور کن رخ جمع حقیقت
برافکن پرده از شمع سرافراز
وجود جمله همچون شمع بگداز
برافکن پرده ای شمع جهانسوز
وجود جمله هم جان و جهانسوز
برافکن پرده ای شمع جهان تو
که تا بینندت ای جمع جهان تو
برافکن پرده چون منصور حلاج
وجود عاشقان را ساز آماج
برافکن پرده از روی همایون
که راز از پرده افتادست بیرون
برافکن پرده از عین العیانت
که تا بینند مر خلق جهانت
برافکن پرده از دیدار عشاق
که با تست این زمان اسرار عشاق
برافکن پرده ورنه من کنم باز
که خواهم گشت در راه تو جانباز
برافکن پرده ورنه من حقیقت
کنم باز و شوم روشن حقیقت
برافکن پرده و بنمای خورشید
که کشتی عاشقان از بهر امید
برافکن پرده و بنمای رویت
که کل افتند اندر خاک کویت
جمال خویش کن اظهار برخویش
مر این پرده کنون بردار از پیش
جمال خویش کن اظهار ما را
بکن در عشق برخوردار ما را
جمال خویش کن اظهار جانا
همی گویم ترا بردار اینجا
دل عشاق در ذاتت اسیر است
رخش مهر است یا بدر منیر است
دل عشاق افتاده است در خون
که تا از پرده کی آئی تو بیرون
دل عشاق در خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
نه چندانست وصلت در دل و جان
که بتوان گفت اینجا گاه آسان
نه چندانست دیدار تو دیدن
حقیقت آخر کار تو دیدن
نه آسانست با تو عشق بازی
که بتوانی که با کس عشقبازی
نه آسانست اینجا دیدن تو
بجان میبایدت بخریدن تو
نه آسانست اینجا عشقت ای یار
ولی خواهم که گردم ناپدیدار
دم وصلت نه کل بینم حقیقت
که میبینم من اینجاگه حقیقت
دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا
که بیشک ناشده وصلم در اینجا
دمی وصلی ز کل بخشم عیانم
که کرده همچو این گفتار جانم
دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را
که پنهان کردم اندر تو عیان را
وصال کل مرا میباید و بس
که تا کارم یقین بگشاید و بس
وصال کل مرا میباید ای یار
که این پرده براندازم بیکبار
وصال کل مرا میباید ای دوست
که یکباره بسوزانم رگ و پوست
وصال کل مرا میباید ای جان
که گرداند مرا دیدار اعیان
وصال کل دهم تا جان فشانم
حقیقت چون در این دو جان فشانم
دوعالم منتظر از بهر منصور
نظر کرده بلطف و قهر منصور
دو عالم منتظر اندر وصالم
که چون باشد بآخر عین حالم
دو عالم منتظر در عین رازم
که تا جان و جهان چون بر تو بازم
دو عالم منتظر در حضرت تو
مرا بینند اندر قربت تو
دو عالم از توحیران مانده امروز
همه درگریه و من در چنین سوز
ز سوز عشق من عالم بسوزان
وجود عالم و آدم بسوزان
ز سوز عشق تو میسوختم هان
چنین مر آتشی افروختم جان
همی گویم ترا تو راز دانی
یقین شاید که از خود بازدانی
ز وصفت ماندهام حیران در اینجا
فلک در ذات ما گردان در اینجا
ز وصفت ماندهام حیران و سرمست
اناالحق میزند در بود تو دست
ز وصفت ماندهام حیران و افکار
همی گویم عیانت بر سر دار
ز وصفت ماندهام حیران و مجروح
دمادم میدهی تو قوت روح
ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا
که میبینم چنین تمکین در اینجا
ز وصفت ماندهام در ناتوانی
که خواهی کردنم در عشق فانی
ز وصفت ماندهام اندر بلا من
که میخواهم که بینم کل لقا من
ز وصفت ماندهام درخویش امروز
تو پرده کردهٔ در خویش امروز
ابا خورشید دارم آشنائی
توی خورشید و من در روشنائی
توئی خورشید کل بنموده رخسار
درین بود وجودم گشت اظهار
توئی خورشید در عین الیقینم
بجز روی تو درعالم نه بینم
توئی خورشید ومن عین صفاتت
دمادم میکنم من وصف ذاتت
توئی خورشید و من مانند ذرات
دمادم میکنم تقریر آیات
توئی خورشید پنهان گشته در دل
حقیقت تخم بودت کشته در دل
تو خورشیدی میان جان عشاق
یقین پیدا و هم پنهان عشاق
توئی خورشید و من خاک ره تو
حقیقت هستم ای جان آگه تو
تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت
که میبینم در اینجا دید دیدت
تو خورشیدی و من راز نهانت
ز نورت میکنم شرح و بیانت
توخورشیدی چگویم من درین راز
تو میآئی و دیگر میشوی باز
تو خورشیدی که بودت آشکار است
عیان تو تمامت در نظار است
تو خورشیدی که درآئینه هستی
هر آیینه در آیینه تو هستی
در این آیینه منصور است نوری
در این آیت به بین عین حضوری
در این آیینه پیدائی همیشه
دگر آیینه بنمائی همیشه
در این آیینه دیده عکس رویت
هر آئینه شدم در گفت و گویت
در این آیینه دیدم من جمالت
شدم گویا من از شوق وصالت
در این آیینه دیدستم ترا من
که آیینه زنور تست روشن
در این آیینه چون شمعی فروزان
تو این آیینه اینجا گه بسوزان
در این آیینه گفتستی اناالحق
هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
در این آیینه هر آیینه دانی
که بنمائی همه راز نهانی
در این آیینه بنمودی جمالت
ربودی جان منصور جلالت
در این آیینه پیدائی و پنهان
نمائی هر زمان راز دگر بیان
در این آیینه ذاتی آشکاره
هر آیینه جمال خود نظاره
کنی در آینه خود را نگاهی
ندارد کس در این آیینه راهی
که پیدا جمالت را به بیند
یقین عکس جلالت را به بیند
دل پاکیزه میباید درین سر
که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
دل پاکیزه میباید درین راز
که تا بیند رخت در آینه باز
دلی پاکیزه میباید حقیقت
که در آیینه بیند دید دیدت
دل پاکیزه باید بر سر دار
که کل ز آیینه بیند روی دلدار
هر آیینه تو در منصور نوری
حقیقت بیشکی ذوق حضوری
هر آئینه تو در منصور رازی
که با خود میکنی این عشقبازی
هر آئینه تو در منصور هستی
بت منصور در اینجا شکستی
هر آئینه تو در منصور جانی
ابا او گفتهٔ راز نهانی
هر آیینه ترا بینم در اینجا
بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
هر آئینه بریدی دستم ای دوست
ز بوی خویش کردی مستم ای دوست
هر آینه اناالحق میزنی خویش
حجابت بر گرفته دوست از پیش
هر آیینه جلالت باز دیدم
در اینجا گه جمالت باز دیدم
هر آیینه عیانی در نمودم
درین روی جهانی در نمودم
هر آیینه جمالت بی نشان است
در آیینه چنین شرح و بیانست
هر آیینه توئی و می ندانند
فتاده در دوئی و میندانند
هر آیینه توئی ای صاحب راز
اناالحق گفته اندر آینه باز
در این آیینه گفتستی اناالحق
تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق
از این آیینه گفتستی تو اسرار
چرا کز ذات خود هستی خبردار
از این آیینه دیدستی تو خود باز
همی گوئی یقین از نیک و بد باز
درین آیینه دیدستی سراسر
از آن در عشق پیوستی سراسر
بدو نیک تو یکسانست با تو
مرا این سان نه آسانست با تو
تو هر کس را که میخوانی بخوانی
منم بنده بکن آنچه تودانی
نه برگردد ز تو منصور حلاج
گرش اینجا کنی از تیر آماج
نه برگردد ز تو تا عین آتش
ترا بیند ترا داند همه خوش
نه برگردد ز قهر و کینه تو
که منصور است کل دیرینهٔ تو
نه برگردد ز تو ای شاه اینجا
تو کردستی ورا آگاه اینجا
چو آگاهی منصور از تو باشد
چرا اینجایگه دور از تو باشد
چو آگاهی منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
چو آگاهی آگاهی است ما را
حقیقت از تو مر شاهی است ما را
تو شاهی من گدای درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
تو شاهی جملگی اینجا گدایند
ترا بینان ز دیدت آشنایند
تو شاهی و تمامت بندهٔ تو
ببوی عشق اینجا زندهٔ تو
تو شاهی جمله اینجا در گدائی
ترا خواهند و با تو آشنائی
تو شاهی در حقیقت من گدایم
که بادید تو اینجا آشنایم
تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود
بنور خویش کن تا بندهٔ خود
تو شاهی بنده را بنواز امروز
حقیقت کن ورا امروز پیروز
تو شاهی بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نیک و از بد
تو شاهی بنده را بنواز ای شاه
تو برگیرش کنون ازخاک این راه
خبر دارم که در آیینه جانی
نمائی مر مرا راز نهانی
از اول تا بآخر من تو دیدم
تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
از اول تا بآخر نیست جز تو
حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
از اول تا بآخر ذات پاکی
نموده روی در ذرات خاکی
از اول تا بآخر تو یکیئی
از آن بودی از آن یک بیشکیئی
از اول تا بآخر دیدمت باز
ز چه از دیدنت انجام و آغاز
ز آغازت خبر اینجا که دارد؟
کسی اسرار عشقت پای دارد
ز آغازت خبر او یافت اینجا
که شد در بودت اینجاگاه یکتا
ز آغازت خبر او یافت از بود
که شد دید تو کلی گفت معبود
ز آغاز تو هستم باخبر من
یکی بوده است دارم این نظر من
ز آغاز تو و انجامت اینجا
خبردارم بخورده جامت اینجا
منم جام تو خورده تا بدانی
دریده هفت پرده تا بدانی
منم جام تو خورده در حقیقت
ز مستی دم زده اندر شریعت
منم از جام تومست جلالت
نظر دارم درین عین وصالت
منم خورده ز دست تو یقین جام
ز رویت دیدهام آغاز و انجام
منم بیهوش با هوش اوفتاده
بحکم و رأی تو گردن نهاده
اگر مستم یقین جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
اگر مستم تو هشیارم کنی باز
تمامی در درون ناز خود راز
اگر مستم مرا هشیار گردان
ز خواب مستیم بیدار گردان
اگرمستم من از دست تو مستم
حقیقت کشتهٔ عهد الستم
اگر مستم من از دیدار رویت
از آن افتادهام در گفت و گویت
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرارت اینجا
اگر مستم من از دیدارت ای جان
بمستی گفتهام اسرارت ای جان
بمستی راز تو من فاش گفتم
به پیش رند و هر اوباش گفتم
بحق رازت در اینجا گفتهام من
در اسرارت اینجا سفتهام من
بمستی گفتم اسرار تو ای دوست
حقیقت بر سر دار تو ای دوست
بمستی گفتم اسرار تو با خاص
ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
بمستی گفتم اسرار تو با عام
همی خواهم ز انعام تو با عام
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم هستی در اینجا
بمستی گفتم اسرارت حقیقت
منم هم مست و هشیارت حقیقت
اگر کامم دهی اینجا بآخر
کنی در بود خود پیدا بآخر
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم مستی در اینجا
چنان مستم ز دیدارت که دانی
مرا میبایدم کز من رهانی
ز دست عقل اینجا من اسیرم
فرو ماندم درین غوغا بمیرم
چنان ازدست عقل افتادم از پای
که از عشقم گرفتار اندر اینجای
اگر من مست و هشیارم همیشه
در اینجا گه ترا یارم همیشه
ز مستی عقل میراند دمادم
خلافم عقل میداند دمادم
خلاف عقل خواهم خورد از این می
که گردم محو کلی من زلاشیی
خلاف عقل خواهم خورد از این جام
که میبینم بقای خود سرانجام
بده ساقی دگر جامی بمنصور
که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور
بده جامی دگر تا مست گردم
برانم عقل و دیگر مست گردم
بده جام دگر ساقی بدرویش
مهل چیزی بده باقی بدرویش
بده ساقی دگر جامی کهمستم
بت خود را در این مستی شکستم
بده جامی دگر تا گویمت راز
بگویم رازت اینجا جمله سرباز
بده جامی دگر در دست ازصاف
که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
بده جامی که در عین الیقینم
بجز تو هیچ در عالم نه بینم
بده جامی که خواهد سوخت جانم
نمایم راز با کل از نهانم
بده جامی که ذات لامکانی
مرا امروز کلی در عیانی
بده جامی که منصور است خسته
بجز تو دست ازعالم بشسته
بده جامی که منصور است بیچون
ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
بده جامی که مستم ای یگانه
ترا بینم که هستی جاودانه
بده جامی دگر ساقی بمنصور
که تا کل دردمد در جملگی صور
بده جامی دگر تا جان دهم باز
بجان خویشتن منت نهم باز
بده جامی دگر کاندر فنائیم
در آن جامت دگر مستی نمائیم
درین مستی بده کامم در اینجا
برافکن صورت و نامم در اینجا
درین مستی نه بینم هیچ نبود
جهان بر چشم من جز هیچ نبود
ترا بینم در اینجا یار دلخواه
اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
همه اینجا فدای خاک کویت
سرم گردان درین میدان چو گویت
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
بده جامی ز مشتاقی اسرار
که درجانست از تو های و هویم
درون جانی و در آرزویم
که بنمائی جمال خود تمامت
که تا بینند این شور وقیامت
هوالله میندانم بیش از این من
هوالله گفتهام کل پیش از اینمن
حقیقت ای جنید کامران تو
بیاب اسرار ما کلی روان تو
حقیقت ای جنید پاک دیدی
مر این اسرارها کز من شنیدی
چگونه سر توحیدش نخوانم
نظرداری تو در شرح و بیانم
چنین توحید باید گفت او را
که تا باشد حقیقت مر نکو را
چنین توحید باید گفت اینجا
که مغز از پوست کردم باز زیبا
چنین توحید باید گفت مشتاق
که تاگردد حقیقت در عیان طاق
زهی توحید ما با یار بیچون
که بنمودستم از دیدار بی چون
زهی توحید ما با شاه جمله
کزو هستیم یقین آگاه جمله
زهی توحید ما با جان جانها
زهی معنی دو صد شرح و بیانها
اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز
نقاب از صورت و معنی برانداز
برافکن این زمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
چه گویم شرح این اسرار دیگر
که ما را عشق بازی بار دیگر
نمود واصل این هر دو جهانست
مرا از گفت بی نام و نشان است
چنان شادم که در دنیای غدار
نمیآیم من از شادی پدیدار
ز دامم آخر است اینجا رهائی
که دیدم کل جهان عین خدائی
کنون وقت وصال و شادمانی
که جانان دیدهام در زندگانی
مرا از زندگانی حاصل این است
که درجان و دلم عین الیقین است
رسیدم در بر حق الیقین باز
بدیدم اولین و آخرین باز
چو اول یافتم اسرار آخر
مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر
مرا مقصود از این بد سر اسرار
که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
کنون چون از رخ او وصل دیدم
مر او رادر میانه اصل دیدم
وصال ما کنون در گفت اویست
که بیشک اوست کاندر گفتگویست
حقیقت هر که او الله بیند
تمامت نور الاالله بیند
هر آنکو جست اینجا دید رویش
اگر باشد چو من در خاک کویش
حقیقت حق در اینست ای برادر
که آخر در یقین است ای برادر
که حق بنمود اول عشق دیدار
در آخر گشت او هم ناپدیدار
کلاه عشق جانان داد هرکس
همو قدر کله میداند و بس
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معنی بروی او گشادند
کلاه فقر پنداری تو بازیست
کله هر کس بیابد سر ببازیست
سر و جان اندرین ره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
کنون وقت سر است کامد کلاهم
که میباید شدن در نزد شاهم
کله داریم اکنون از سرباز
کجا باشیم اینجا همسر راز
سر ما بهر پای جان جانست
که در این سرکشی راز نهان است
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنیا نزد ما چون رهگذار است
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
نمود عشق جانان چون نمودم
زیان اینجایگه شد جمله سودم
الا تاچند سرگردان شوی تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
طلبکاری دلا اینجا طلبکار
میان عاشقان صاحب اسرار
کنون وقتست تا گوهر فشانی
بجای خاک ره عنبر فشانی
فراقت رفت و وصل آمد پدیدار
چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
چو مقصود تو اصل است از میانه
از اینجا یاب وصل جاودانه
ترا اکنون چو در وصل است امید
چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید
چنانت عشق بنموده است دیدار
که خواهی گشت کلی ناپدیدار
فنا خواهی بدن یک دم بقابین
تو از پیش فنا عین بقا ین
ترا اصل از فنا بد تا بدانی
فنا اصل بقا بد تا بدانی
حقیقت نیست بودی هست گشتی
سوی ذرات عالم بر گذشتی
بدیدی آنچه کس نادید اینجا
شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
فراغت جوی اکنون با قناعت
که چیزی نیست خوشتر از قناعت
بکنج خلوت ار شادان نشینی
جمال یار بیهمتا به بینی
مرا این زندگی با معنی افتاد
ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چیزی می نه بیند جز که جانان
چنان اینجا عیان یار دارد
که گویی او همه دیدار دارد
حقیقت در حقیقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
بجز شه هیچکس او را ندید او
اباشه گفت و هم از شه شنید او
چو جایش داد نزد خویشتن شاه
از آن پیوسته آگاهست از شاه
نباشد هیچ خوشتر از معانی
که معین بهتر است از زندگانی
کمالش آخر آمد به ز اول
ولی آگاه میباشد معطل
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست دیدار وصالش
حقیقت گشت اینجا گه زبونم
من او دانم در اینجا گه که چونم
چو وقت اینست ای دل در حقیقت
که بسپردی به کل راه شریعت
مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی
همی پرداز از وی داستانی
چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی
چو او با تست دیگر می چه جوئی
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را از تو بر دل نیست باری
ندیدی غمخور کس در جهان تو
از آنی در همه عالم نهان تو
حقیقت غم خورت اینجای یار است
ترا با دیگران اکنون چه کار است
کنون در عین خلوت باش هشیار
مکن مستی بدل میباش هشیار
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش میساز و میسوز
دمادم راز جانان گوی اینجا
که بردستی حقیقت گوی اینجا
فراقت شد وصالت آخر کار
حقیقت برده میخواهد بیکبار
فکندن با جمالش باز بینی
شوی تو از میان و راز بینی
ابی صورت تو باشی در خدائی
ازین گفتارها می با خودآئی
ترا امروز بخت و شادکامی
که از جانان توئی با شادکامی
بر آنکامت چو یارت هست در بر
ازین در گاه تو یک ذره مگذر
بروی دوست هان خرسند میباش
درین صورت ابی پیوند میباش
چنان کاول ز بیرون مرده بودی
رهی کاول بجانان برده بودی
همان ره جوی وز آن ره می مشو دور
که این راهست راه عشق منصور
ترا منصور کرد اینجا هدایت
به بخشیدت به کل عین سعادت
همه منصور داری در جهان تو
گذشته بیشک از کون و مکان تو
چو آخر این چنین خواهد بدن کار
میان اهل دل هان گام بردار
دمادم از وصالش خرمی کن
ابا ذرات عالم همدمی کن
دو روزی کاندرین دار فنائی
مکن هم از جلیسانت جدائی
همه از یار دان و غیر بگذار
پس آنگه کعبه را بادیر بگذار
وصال کعبه چون داری در اینجا
ترادادند ره در کعبه تنها
حقیقت دوستان را خوان تو در پیش
مکن دوری از ایشان و بیندیش
اگر صد قرن یابی زندگانی
یقین مر مردنت چاره ندانی
بباید مرد آخر در وجودت
که در مردن بیابی بود بودت
چو مرده زنده باشی در جهان تو
حقیقت یادگیر این رایگان تو
بمیر و زنده شو در هر دو عالم
که باشد باز گشتت سوی آن دم
چو آن ره کامدستی باز گردی
در آن دم نیز صاحب راز گردی
حقیقت این بوداکنون تو بشنو
بگفتار من ای دلدار بگرو
خوشا آنکس که این دریافت آخر
بسوی جان جان بشتافت آخر
اگر با عشق میری در بر دوست
برون آری از اینجامغز با پوست
تو مغزی لیک اندر پوست ماندی
ابی دیدار عشق دوست ماندی
برون شو یک زمان از پوست با خود
که تا فارغ شوی از نیک و از بد
سلوک اول اینست ار بدانی
که میری زین بلاد و زندگانی
ترا این صورت اینجا هیچ آمد
که صورت بیشکی پرپیچ آمد
ندارد مر بقا اینجا چه صورت
از آن دنیاست دائم پر کدورت
ز دنیا این بست گر باز دانی
که از هر نوع اینجا راز دانی
حقیقت جمله دنیا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
ز دنیا بهترین علم است دریاب
ز مغز علم معنی راز دریاب
چو علم آموختی دل کن برخود
در او یابی بآخر راهبر خود
چو برخوانی ز علم و حکمت و راز
که یابی رشتهٔ گم کرده را باز
مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار
ترا کردم کنون اینجا خبردار
دم آخر بدانی آنچه گفتم
که از پیر حقیقت این شنفتم
خدا از علم ذاتی یافت اینجا
درون از علم کل میکن مصفا
چه به از علم جوئی تا بخوانی
که در علمست کل راز نهانی
چه به از علم خاصه علم تفسیر
که در یکی کنی اسرار تقریر
حقیقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اینجا گاه رهبر
بجز قرآن نمیبینم دوایت
که قرآنست اینجا رهنمایت
بجز قرآن که بنماید ره اینجا
که قرآنست از جان آگه اینجا
ز سر جان جان معنی قرآن
بدان آنگاه میکن راه در جان
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بدانی بیشکی در عشق نقاش
ز دیده ور به بینی این بدانی
که قرآنست سر لامکانی
همه مردان ز قرآن راز دیدند
ز قرآن جان جان را باز دیدند
چه به زین جوی ای نادیده اسرار
ز صورت درگذر و از ریش و دستار
طلب کن آنچه گم کردی حقیقت
ز قرآن باز بین آن در شریعت
دلا چون سر قرآن یافتستی
ز قرآن باز جانان یافتستی